در روستای دور افتاده مردی هیزم شکن به همراه فرزند خردسالش زندگی می کردند..
طبق معمول که هیزم شکن از کار روزانه برمی گشت با صحنه ناگواری مواجه شد.
در هنگام ورود صدای فریاد و ناله پسرش را شنید و هنگامی که دوان دوان به سمت
اتاق پسرش می دوید سگ شان را با دهانی آغشته به خون مشاهد کرد.
هیزم شکن از فرط ناراحتی و عصبانیت شدید با تصور آنکه سگ به کودکش حمله ور
شده با شلیک تفنگ شکاریش حیوان را از پای در آورد و وقتی سراسیمه به اتاق
رسید فرزند خود را سالم ولی هراسان در کنار جسد بی جان گرگ دید. تازه متوجه شد
که سگ از پسرش محافظت کرده و مرد به دلیل زود قضاوت کردن جان نگهبان وفادارش
را گرفته است..
وقتی با شرمندگی به سمت بدن نیمه جان او برگشت
با افسوس گفت: ((خدایا کاش زود قضاوت نمی کردم!)).
خدایا بنده هات دارن زود قضاوت میکنن-پس تو چه صبری داری خدا ؟
خدایا تونگذر ازکسی که زودقضاوت میکنه!!!