loading...
قلب یخی
لایو بازدید : 37 شنبه 27 مهر 1392 نظرات (0)


دیروز شیطان را دیدم

در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود ؛

فریب می فروخت!!

مردم دورش جمع شده بودند،هیاهو میکردند،هول میدادند و بیشتر میخواستند

توی بساطش همه چیز بود : غرور،حرص،دروغ،جنایت و...

هرکس چیزی می خریدو در ازایش چیزی می داد

بعضی ها تکه ای از قلبشان را میدادند

و بعضی پاره ای از روحشان را

بعضی ها ایمانشان را میدادند

و بعضی آزادگیشان را

شیطان میخندیدو دهانش بوی گند جهنم میداد،حالم را به هم میزد،انگار ذهنم را خواند

موذیانه خندید و گفت :

من کاری با کسی ندارم

فقط گوشه ای بساطم را پهن کرده ام و آرام نجوا میکنم

نه قیلوقال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد

می بینی! آدم ها خودشان دور من جمع شده اند

آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت:

البته تو با اینها فرق میکنی

تو زیرکی و مومن،زیرکی و ایمان آدم را نجات می دهد

اینها ساده اند و گرسنه،در ازای هرچیز فریب میخورند

ساعتها کنار بساطش نشستم تا اینکه چشمم به جعبه ی عبادت افتاد ک لابه لای چیز دیگر بود

دور از چشم شیطان آنرا برداشتم و توی جیبم گذاشتم

با خود گفتم:بگذار یکبارم که شده کسی چیزی را از شیطان بدزدد

به خانه آمدم و در کوچک جعبه ی عبادت را باز کردم

توی آن اما جز غرور چیزی نبود

جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت

فریب خورده بودم،فریب

دستم را روی قلبم گذاشتم ، نبود!

فهمیدم ک آنرا کنار بساط شیطان جاگذاشتم

تمام راه دویدم،تمام را لعنتش کردم،تمام راه خدا خدا کردم

میخواستم عبادت دروغی اش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم

به میدان رسیدم،شیطان اما نبود

آنوقت نشستم و های های گریه کردم،اشک هایم ک تمام شد

بلند شدم تا بی دلی ام را با خود ببرم

ک صدایی شنیدم....

صدای قلبم را

و همانجا بی اختیار ب سجده افتادم و زمین را بوسیدم

به شکرانه قلبی ک پیدا شده بود.


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 350
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 39
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 42
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 66
  • بازدید ماه : 125
  • بازدید سال : 545
  • بازدید کلی : 5,824