loading...
قلب یخی
لایو بازدید : 642 سه شنبه 30 مهر 1392 نظرات (0)

اکثرا درگیریم بین دلخواسته ها و اجبارهایی که شاید، باید و نبایدی تو باز شدنش نداشته باشند ولی همیشه زیاد قفل میمونند تو ناخودآگاه ذهنمون!

باورهایی که برامون تبدیل شدن به واقعیت های غیر اختیاری که میتونه خاطره های ناخوشایندی برامون رقم بزنند.مثل مسلم.............

دوستم مسلم میگفت:
تو منطقه پرباغ حومه شهر که اکثرا باغهای بزرگ و پرمحصولی هست و بعضی از خانواده های مرفه هم تو باغشون یه خونه و استخر ساخته بودن...تو خونه باغ به ارث رسیده مادریش بوده و بعد از شام که مهموناش رفتن تا آخرهای شب مشغول رسیدگی به باغ و درختها شدم.ساعت که از نیمه شب گذشته بود چون تنها بودم تصمیم گرفتم که برم خونمون و تو باغ نمونم.آسمون مهتاب کامل بود و کوچه باغها خوشگل و باحال شده بودن.تصمیم گرفتم قدم زنان تا سر جاده اصلی برم و با ماشین های عبوری برم خونه. موبایلم تو دستم بود وباهاش ور میرفتم، دو تا کوچه باغ که گذشتم، یک لحظه باشنیدن صدای سگها پشت سرمو که نگاه کردم، تا دیدم سه تا سگ دارن با سرعت به طرفم میان با آخرین توان شروع کردم به دو زدن...

از ترس و هول شدن نمیتونستم آب گلومو قورت بدم و فریاد بزنم، فقط دو میزدم وفرار...

حرفهای بابا،اقوام و دوستام که از بچگی همیشه تو تعریف های مواجه شدن هاشون با حمله سگها میگفتن دیگه باورم شده بود و یقین کرده بودم که اگه آدم جلو سگ هار کامل لخت و برهنه بشه، سگ دیگه جلو نمیاد ومیرتسه...

توحین دویدن پیراهنمو درآوردمو بعد تو یه زمین کشاورزی یک تلمبه دیدم که اتاق آب انبارنسبتا بلندی داشت.باورم نمیشه هنوز که چطور با یک جهش تونستم بپرم اونجا( تقریبا یک مترونیم ارتفاع داشت)، فوری شلوارمو هم دراوردم و لخت لخت ایستادم و به سگها که زیر پام دم دیواره حوض وایساده بودن و وحشتناک پارس میکردن نگاه میکردم. تو اون لحظه اینقدر ترس تو وجودم بود که اگر یکی یک قاشق ترشی یا ماست میکرد تو دهنم جا به جا سکته میکردم.

تا لخت شدم سگها شروم کردن به عقب رفتن..یکم که دور شدن اومدم پایین تا سگها حسابی بترسن و فرار کنند.ولی یک لحظه حس کردم که ژست سگها عوض شدن و میخان حمله کنند.ناخودآگاه باز شروع کردم به فرار، اما اینبار لخت مادرزاد دو میزدم...فکر کنم سگها با برهنه شدنم بیشتر تعجب کرده بودن تا بترسن، ودوباره به خودشون اومده بودن وفهمیدن که لباس نداشتن آدمها چیز مهمی نیست!

- اون میگفت و منو بچه ها غش مرفتیم از خنده!! خدا نصیب کسی نکنه انجور خاطره ها...

(به علت طولانی شدن مطلب و کم حوصله بودنمان و رعایت مسائل اخلاقی تصور جزئیات های دیگر این اتفاق میزارم به عهده شما خوانندگان عزیز)

میگفت به پیچ آخرین کوچه باغ تا جاده اصلی که رسیدم متوجه شدم دیگه سگها دنبالم نمیان، پشت سرمو هم که نگاه کردم خبری نبود... نشستم پشت شمشادهای تالار مجالس و عروسی سر جاده و وخودمو قایم کردم! باورم نمیشد لخت و به این روز شدم... خشک شده بودم انگار تو این لحظه و عالم نیستم.دوست هم داشتم که الان تو این دنیا نبودم...متوجه موبایلم که هنوز تو مشت دستم بود شدم خود بخود اشکم در اومد... از ترس سگها نه جرات داشتم برگردم طرف باغ و تلمبه تا لباسهامو بیامرم،نه میتونستم بلند بشم چون ممکن بود ماشین های عبوری یا از شانس بدم یک فلکزاده شبگرد اینورا رد بشه و میدیدتم... خدا را شکر که این شبها خبری از عروسی وجشن نبود و تالار هم بسته بود.

زنگ زدم به داداش و گفتم زود بهم لباس برسون که ذلیل  شدم داداش.نصف شبی تو خواب پریده بود و ده دقیقه ای شد تا حالیش کنم چه اتفاقی برام افتاده....ده دقیقه دیگه هم مدام بهش فحش و داد وبیداد میکردم تا خنده ها و مسخره بازیهاش تمام بشه و زود خودشو بهم برسونه...

همین چند دقیقه تا اومدنش خیلی از خودم بدم میومد و پشیمون بودم که همیشه اینقدر سرکوفت و دعوا میکردم با داداش کوچیکه که چرا عادت نداره موبایلتو رو سایلنت بزاری!بخصوص شبها...

بازم هزار مرتبه خدا راشکر که هیچوقت حرفمو گوش نکرد و برعکس اغلب پسرا که عادت دارن به سایلنت و ویبره( یک دلیل مهم که دخترا به موبایل پسرا مشکوک هستن-مثل بعضی ها!) همیشه آهنگ بلندش به راه بود، وگرنه من چی میکردم امشب!

اینم از عاقبت لخت شدن.....

عاقبت یکی از باورهایی که زمونه و جامعه با آدمهاش برامون به واقعیت تبدیل کردن!!!...

 

 


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 350
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 24
  • آی پی دیروز : 2
  • بازدید امروز : 27
  • باردید دیروز : 3
  • گوگل امروز : 1
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 30
  • بازدید ماه : 160
  • بازدید سال : 398
  • بازدید کلی : 5,677