در باغی قدم گذاشته ام که گیاهان ان به شکل بوته های سرخ رنگ در آمده اند درختان دگر توانایی باد گریزری را ندارند میوه های آن رنگ قهوه ای به خود گرفته اند مردمان این باغ بجای انکه میوه بخورند با هسته های آن سرگرم بازی اند اما دخترکی تنها به ورودی باغ نگاه میکند که شاید بیاید ان قطره بارانی که بشویید خاکستر های بر دل نشسته ای درختان را زمان برای او به سرعت نور میگذرد هر منتظر تر میماند نا امیدتر میشد سالها گذشت دریغ از آنکه ابر در اسمان |دیدار شود دخترک دیگر نا نداشت خسته بود به خستگی دستان فرهاد بارانی که خیلی دلش برای آن دختر می سوخت شروع به باریدن کرد بی آنکه بداند هست یا نه وقتی اولین قطره باران امد مردمان بی هوا از باران ترسیدن اما چی که خاکسترها را گلی کرد و گلی بر قبر ان دخترک نهاد