loading...
قلب یخی

لایو بازدید : 7 شنبه 20 مهر 1392 نظرات (0)
امروز که رفتم دنبال پسر کوچولو دیدم به به اقا محمد حسین سر حال و شاد اومد بیرون و گفت سلام

مامان جون!! منم واسه اینکه مطمئن بشم پسر خوبی بوده رفتم از معلمش پرسیدم و گفت خوب بوده

فقط اگه باهاش صحبت کنید که سر کلاس زیاد حرف نزنه خیلی بهتره چون تمرکز نداره رو توضیحاتی که میدم

همش صحبت میکنه وسط حرفام! خلاصه واسم توضیح داد که امروز بچه ها خمیر بازی کردن

وکلا کلاس خوبی بود

خلاصه همینکه رفتیم بیرون یه لحظه گفتم کیف این بچه رو یه نگاهی بندازم ببینم وسایلشو اورده یا نه؟

که متوجه شدم  یه قوطی خمیر بازی تو کیفشه!

گفتم مامان جون این چیه تو کیفت؟

گفت اینو خاله داده که بریم خونه باهاش بازی کنیم

گفتم جدا؟؟ خوب بریم من از خاله سوال کنم که اجازه داده یا نه؟

رفتیم تو سوال کردم گفتم این خمیر بازی رو شما گفتین بچه ها با خودشون بیارن؟

گفت نه عزیزم محمد حسین جون این مال شماست و باید همینجا بمونه فردا بیا دوباره باهاش بازی کن!

 یهو دیدم میگه نه نه نه پاهاشم به زمین میکوبه که من باید اینو ببرم خونه

خلاصه یه خاله ی دیگه از اونور در اومد کلا  اونجا پره خاله ست

بهم گفت اگه خمیر میخواین اضافه داریم میتونید بخرین واسه بچه

خلاصه یکاری کرد که مجبور شدم بخرمش 

از این ناراحت بودم که این تنها بچه ای بود که اینکارارو انجام میداد و من واقعا بهت زده بهش نگاه میکردم

بهم گفت باشه مامان بریم پسش  بدیم.... منم گفتم بچه تو چرا با ابروی من بازی میکنی؟؟ ها؟؟

اگه تو کیفم پول نبود ابروم میرفت! تو چرا اینچیزارو نمیفهمی؟؟؟

وقتی میگم الان نه یعنی الان نمیتونم واست اون وسیله رو بخرم! اینو بفهم بچه!

نخواسته بریم پسش بدیم من میخوام بدونم تو چرا هر چی تو خونه واست توضیح دادمو فراموش کردی؟

چرااااااا؟؟ چرا حرف تو کله ت فرو نمیره؟ مگه من نگفته بودم سر کلاس حرف نمیزنی فقط به حرف خاله گوش میدی؟؟

چرا حرف زدی؟؟ هر وقت ازت سوال کردن یا سوال داشتی دستتو ببر بالا! وسط حرفش نباید حرف بزنی فهمیدی؟؟

فهمیدی محمد حسین؟؟؟؟؟؟؟؟ بهم گفت اره مامان جون... انقدر اینارو باید بهش بگم که حفظش کنه

خیلی بازیگوش و سر به هواست..

فردا اولین روزه کلاس دانشگامه ..قراره امشب مامانم بیاد خونه مون

نگرانم مامانمو کلافه کنه .. امیدوارم موقع رفتن به پیش دبستانی و برگشت اذیتش نکنه

ما هم که تا میخوایم بریم کلاس اسمون هر چی تو دلش بارون داشت جمع کرد تو همون روز  شروع کرد به باریدن..

اعصاب چتر گرفتن تو دستمو ندارم چتر نیست که چماقه

شبیه عصای حضرت موساست

خدا بخیر بگذرونه فردارو


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 350
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 40
  • آی پی دیروز : 193
  • بازدید امروز : 42
  • باردید دیروز : 218
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 265
  • بازدید ماه : 454
  • بازدید سال : 874
  • بازدید کلی : 6,153