ما سال دوم یه معلم ریاضی داشتیم "اقای ع" . خیلی آدم جالبی بود به دیوارم که میخورد حتی نگاه نمیکرد ببینه دیوار اجریه یا بتنی . شاگرد خصوصی دختر قبول نمیکرد و خلاصه یه وعضی به همه هم میگفت خانم چیز حتی به مدیر و معاونای مدرسه اخه هم جوون بود و هم مجرد مدیرمونم که یه جور اقاي دکتر ع میگفت که صد تا متخصص قلب بقلش ردیف میشد .
یه روز ما توی کارگاه مدرسه مشغول تدارک کارت عروسي واسه يكي از بچه ها بودیم که رها اومد و گفت بچه ها بیاین واسه من آگهی ترحیم چاپ کنیم و بزنيم به تخته کلاس اقای چیز ! یه برگه شعر هم دستش که به سراغ من اگر میایید نرم و آهسته بیایید که مبادا ترک بردارد چینی نازک تنهایی من و این حرفا …
روز بعد ما بچه ها رو ساکت کردیم و منم چار تا دونه اشک ریختم که طبیعی تر جلوه کنه و برگه محترم رو چسبوندیم به تخته های محترمه .
آقای چیز وارد شد و متعجب که چرا اینا ساکت و آروم نشستن سرجاهاشون تازه همه هم هستن ! طبق معمول که به هیچی توجه نمیکنه رفت کنار تخته و شروع کرد به درس دادن که تابع fog(x( و از این حرفا که چشمش خورد به تخته . یه قدم اومد عقب و رنگ به رخساره نداشت و در راستای اينكه رنگ رخساره خبر میدهد از سر درون ما فهمیدیم که به ایشان چه میگذرد . یه نیگا به ما خانم های چیز محترم کرد و قضیه باورش شد ، ما هم که داشتیم منفجر میشدیم از خنده . یهو رها اومد در زد آقای چیز تا رها رو دید دستشو گذاشت رو قلبش ! رها گفت ببخشيد خانم تیموری باهام کار داشت دیر رسیدم . رها رفت سر جاش نشست ولی اقای چیز چشم از در بر نمیداشت …!
بی ربط نوشت : عاشقتم که زنگ میزنی میگی تولدت مبارک !