loading...
قلب یخی
لایو بازدید : 12 سه شنبه 30 مهر 1392 نظرات (0)

وقتی دختر کوچکی بودم مزرعه ی گندمی کنار خیابان نزدیک خانه مان بود. من تمام کودکی ام را توی ساقه های سرسبز گندم در بهار و یا شاخه های طلائی و رسیده گندم در تابستان به خاطر می آرم. روی ساقه های سبز و خنک گندمزار دراز می کشیدم و به شکل ابرها نگاه میکردم. بین ساقه های سبز و بلند گندم در حالی که دستها را از هم باز می کردم می دویدم. وقتی کفشدوزکی رو پیدا می کردم کلی خوشحال می شدم و تا وقتی که بالهای نازکش رو از زیر پوسته ی قرمز و خالخالیش باز می کرد و پرواز می کرد و می رفت با اون بازی می کردم.

وقتی دختر عموی تهرانی و ناز نازی و یکی یه دونه ی عمو به خونه ی ما می اومد اونو به گندمزار می بردم. گندمزار اتاق بازی من بود، که تنها چیزی بود که به نظر می رسید اون نداره و می شه باهاش برابر شد و همه تفاوت ها رو فراموش کرد و باهاش همبازی شد.

من از مارها و جانورهایی که می گفتند توی گندمزار زندگی می کنند نمی ترسیدم و به دل گندمزار می زدم. وقتهایی بود که ساقه های گندم از من بلندتر بودند و وقتی پا به وسط گندمها می ذاشتم غیر از ساقه های گندم و آسمون چیز دیگه ای نمی دیدم. وقتی هم من بلندتر ساقه های گندم بودم روی علف ها دراز می کشیدم و باز هم فقط سبزی می دیدم و آسمون. هنوز هم خنکی رختخوابی از علف و بوی سبزه ای که توی هوا بود رو می تونم به یادم بیارم.

الان که به اون روزها فکر می کنم خودم رو دخترکی می بینم که به دل گندمزار می زنه و دیگه دیده نمیشه و از روی حرکت ساقه های گندم می شه فهمید دستهاش رو باز کرده و داره بین علف ها می دوه و دور میشه، می خوام بدوم برم دنبالش ...


ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 350
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 7
  • آی پی دیروز : 4
  • بازدید امروز : 9
  • باردید دیروز : 5
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 33
  • بازدید ماه : 92
  • بازدید سال : 512
  • بازدید کلی : 5,791