دلم برای کودکیم تنگ شده....
برای روزهایی که باور ساده ای داشتم
همه آدم ها را دوست داشتم...
مرگ مادر "کوزت" را باور می کردم و از زن "تناردیه" کینه به دل می گرفتم
مادرم که می رفت به این فکر بودم که مثل مادر "هاچ" گم نشود...
... دلم می خواست "
ممُل" را پیدا کنم
از نجاری ها که می گذشتم گوشه چشمی به دنبال "وروجک" می گشتم
تمام حسرتم از دنیا نوشتن با خودکار بود
دلم برای خدا تنگ شده ...
خدایی که شبها بوسه بارانش می کردم...
دلم برای کودکیم تنگ شده ...
شاید یک روز در کوچه بازار فریب دست من ول شد و او رفت...
الآن تک و تنها نشستم و به گذشته و آیندم فکر میکنم فقط خدا میدونه آیندم چطوری رقم خورده... هم خندیدم و هم گریه کردم.... هم زار زدم و هم بلند بلند خندیدم... هم دلتنگ بودم و هم غصه دار... هم لحظات خوبی توی زندگیم داشتم و هم بد ... ولی همش واسم خاطره است...
خیلیی شبا تنها بودم و خیلی شبها خوشحال
توی سالهای گذشته عمرم
الان دلم خیلی گرفته خدا جونم میای پایین یکم بغلم کنی ؟
امشب کجا برم خدا جونم هیچ لونه ای نیست که پناهم بده بیا پایین یکم بغلم کن